سفارش تبلیغ
صبا ویژن

جلوه معشوق

بیدل

 

کیم من‌؟ شخص نومیدی‌سرشتی‌، عبرت‌ایجادی‌
به صحرا، گَرد مجنونی‌، به کوه آواز فرهادی‌

به سر دارم هوای تُرک شوخی‌، فتنه‌بنیادی‌
که تیغش شاخ گلریز است و تیرش سرو آزادی‌

زمینگیر سجود حیرتم؛ ای چرخ‌! نپسندی‌
که گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی‌

دل صید آب شد در حسرت شوق گرفتاری‌
رسد یارب به گوش حلق? دام تو فریادی‌

حریفان‌! جام افسون تغافل چند پیمودن‌؟
بهار است‌، از فراموشان رنگ رفته هم یادی‌

گرفتاری به قدر رنگ بر ما دام می‌چیند
ندارد غیر نقش بال و پر، طاووس‌، صیادی‌

به صد دام آرمیدم‌، دامن از چندین قفس چیدم‌
ندیدم جز به بال نیستی پروازِ آزادی‌

دماغ شعله از خار و خس افسرده می‌بالد
غرور سرکشان را بی ضعیفان نیست امدادی

به یک طرز تغافل هر دو عالم را محرّف زن‌
ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلّادی

بنای اعتبار ما به حرفی می‌خورد بر هم‌
به چندین رنگ‌، می‌گردد بهار از سیلی بادی‌

ز سعی جانکنی‌هایم مباش ای همنشین‌! غافل‌
که در هر نال? من تیشه دزدیده است فرهادی‌

جدا زان بزم‌، نتوان کرد منع ناله‌ام بیدل‌
چو موج افتد به ساحل‌، می‌کند ناچار فریادی‌

شعر از بیدل